۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

داستان زیبای فندک

جان گفت:« من يک خواب ديده ام که مي خواهم برايت تعريف کنم. در يک کافي شاپ ايستاده بودم و داشتم با چند تا از دوستانم صحبت مي کردم. جمعه شب بود و کافي شاپ پر مشتري.

صداي بلند موسيقي فضا را پر کرده بود. احساس خوبي داشتم. پول به اندازه کافي در جيبم بود و خيالم از هر نظر راحت.» شيشه اتومبيل را پايين کشيد و هواي تازه را به ريه هايش فرستاد و ادامه داد:« نوبت من بود که براي بچه ها قهوه بگيرم.

بلند شدم و يک دفعه چشمم به دختر جواني افتاد که به من لبخند مي زد. با خودم گفتم اگر الان بيدار شوم حتماً در حال خنده هستم. مي داني گاهي اوقات آدم در خواب دقيقاً مي داند دارد خواب مي بيند. بعد يک پسر بچه داخل کافي شاپ آمد. اول او را نديدم ولي به نظرم آشنا بود. لاغر بود اما به نظر ورزيده مي آمد.

عصبانيت از قيافه اش مي باريد. يک پيت پر از بنزين در دستش بود و همانطور که جلو مي آمد تلو تلو مي خورد. سرم را بالا گرفتم و ديدم جلويم ايستاده است. در همان وقت بنزين را تو صورتم خالي کرد.

بعد ديدم توي جمعيت ايستاده ام و همه سعي دارند از من دور بشوند. فقط آن پسر بچه جلويم ايستاده بود و پوزخند مي زد. بنزين سر تا پايم را خيس کرده بود. حتي توي چشمم رفته بود و آن را مي سوزاند.»

جان نيم نگاهي به من انداخت، لبخند تلخي زد:« آنجا ايستاده بودم. تنها و غرق در ماده قابل اشتعال. با تمام وجود بنزين را حس مي کردم. سرد و گزنده بود.

مي دانستم چه اتفاقي مي خواهد بيفتد و با خودم فکر کردم: آخه چرا من؟ مگر چه کاري کردم که مستحق اين عقوبت هستم؟ هيچ وقت فکر نمي کردم در يک کافي شاپ زنده زنده بسوزم.

پسر بچه دستش را توي جيب شلوارش کرد و يک فندک بيرون کشيد. آن را طرف من گرفت و لبخند زد. متوجه شدم که چه دندانهاي مرتبي دارد! با خودم فکر کردم: من آمادگي اش را ندارم.

خودم را آماده نکرده ام! هنوز منتظر بودم که زندگي ام جلوي چشمانم آتش بگيرد. پسر بچه فندک را زد ولي روشن نشد. جرقه اي نزد. دوباره زد و دوباره روشن نشد. با لحني تقريباً عذر خواهانه به من گفت: يک لحظه صبر کن « رو فوس» الان روشن مي شود واقعاً حواسش را جمع کرد که اين کار را درست انجام بدهد.

يک دفعه از خواب پريدم. شلوارم را خيس کرده بودم. خيلي ترسناک بود، خيلي.»

جان شانه هايش را بالا انداخت و با دستگيره در بازي کرد:« تا به حال چهار بار اين خواب را ديده ام.» و بعد شيشه را بالا کشيد و دوباره گفت:« دوبار اول شوکه شده بودم. همه فکرم را به خودش مشغول کرده بود. دفعه سوم خودم را آماده کرده بودم به خاطر همين کمتر ترسيدم و قبل از اينکه پسر بچه دستش را در جيبش فرو کند از خواب پريدم. آخرين باري که اين خواب را ديدم تقريباً فراموشش کرده بودم.

آن دفعه هم با دوستانم در کافي شاپ بودم. باز هم همان دختر را ديدم که به من نگاه مي کرد و لبخند مي زد. انگار او را مي شناختم، فکر مي کردم شب خوبي با دوستانم خواهم داشت ولي پسر بچه کارش را فراموش نکرده بود.

از پشت سر من را گرفت و وقتي به طرفش برگشتم ديدم بنزين دارد از سرو صورتم پايين مي ريزد. از لابلاي قطرات بنزين مي ديدم که دختر آنجا نيست همان موقع به خودم گفتم شايد او از نقشه خبر دارد. شايد در اين کار دست دارد و پسرک همچنان بنزين را روي سرم خالي مي کرد.

مي توانستم به خوبي احساس کنم که بنزين شره کرده بود و از زير تي شرتم روي تنم پايين مي رفت. از شلوارم هم گذشت و توي پاشنه کفشم جمع شد. اين دفعه فندک کار کرد، احتمالاً تعميرش کرده بود. همچنان که شعله کوچک آبي رنگ روي فندک مي رقصيد پسرک دستش را به سوي من گرفت. وقتي بيدار شدم صداي فرياد شنيدم. شايد هم صداي خودم بود چون همان جاکنار تخت بالا آورده بودم.»

ديگر حرفي نزد و چند دقيقه اي در فکر فرو رفت. پرسيدم:« خب بعد؟ حالا فکر مي کني که اين اتفاق ممکن است بيافتد؟جوابي نداد.»

يک لحظه براي او احساس دلسوزي کردم ولي اين احساس خيلي زود تمام شد چون حالت چشمان فندقي رنگش بلافاصله تغير کرد و لبخند کمرنگي مثل يک نقاب کوچک جلوي ترس درونش را گرفت:« خب برويم. بچه ها تو کافي شاپ منتظر هستند.» و از اتومبيل پياده شد. صداي موسيقي فضاي آنجا را پر کرده بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر